سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان

پارت بیستم

رمان آرزوی رسیدن به عشقم

برای همین بهت نگفتم خواهش میکنم دیگه هیچ فکری نکن و منو ببخش قول میدم که دیگه رفتارم مثه این دوهفته نشه،گفتم باشه همو بغل کردیم و کارای دیگه....

سرم به شدت درد میکرد انقدر که گریه کرده بودم.بعد گفتم بریم که بقیه برای شام منتظرمون نباشن گوشیش تاچش شکست ولی گفت فدای سرت یکی دیگه. توارزشت بیشتر از این حرفاس ولی باید برای نقشم به بقیه با استفاده از گوشوشی اطلاع بدم تا موقعه ای اینجا هستیم و گفتم در خدمت شماست.

رفتیم دیدیم همه منتظر ما بودن و با معذرت خواهی درستش کردیم.و داشتیم شام میخوردیم که با خودم فکر میکردیم که میدونستم اینجوری خوب می شه باهام و تغییر می کنه زودتر راجبش حرف میزدم.

موقعه ی خواب رسید باید خانوما و آقایون از هم جدا می خوابیدن ولی اومد و گفت :من باید با تو بخوابم گفتم نمیشه دیگه جانیست زشته جلوی بقیه گفت نه زشت نیست توقع کمیه میخام پیشه زنم باشم؟ گفتم نخیرم  آقای خوشتیپ و جذابم (کلا قیافش خیلی جذاب بود دخترا تو خیابون یا هرجای دیگه ای باهاش حرف میزدن به زور و اجبار واقعا حسودی میکردم بابت این موضوع هاش خلاصه دیگه وقتی گفت ما نمیخایم جدا از هم بخوابیم و یک اتاق کوچیک بود برای بچه ها ولی دیگه از حرف ما دوتا رفتیم اون اتاق برای خواب همه بیدار بودن هنوز ولی ما رفتیم توی اتاق خواستیم پیش هم باشیم. واقعا دلم تنگ شده بود خیلی....پبج شنبه هم بود(+18)خودتون امیدوارم فهمیده باشین...

خلاصه اینکه شبه خیلی خوب و فوق العاده ای بود و خیلی خوش گذشت.

فردا صبح هم خیلی خوب بود و خیلی حال و هوام عوض شد ولی یکم استرس داشتم بابت نقشه ای که کشیده بود ولی در این مورد باهاش حرف نمی زدم چون میدونستم به جوابی نمیرسم...